GhorBaghE AZ SoZoLeYt

آوای آزاد

 

 

 

  • يقين دارم كه مي ايي

    تو مي آيي
    يقين دارم كه مي آيي
    زماني كه مرا در بستر سردي ميان خاك بگذارند تو مي آيي.
    يقين دارم كه مي آيي.پشيمان هم...
    دو دستت التماس اميزمي آيد به سوي من ولي پر مي شود از هيچ
    دستي دست گرمت را نمي گيرد.صدايت در گلو بشكسته و الوده با گريه
    بفريادي مرا با نام ميخواند و مي گويي كه اينك من
    سرم بشكن
    دلم را زير پا له كن
    ولي برگرد...
    همه فرياد خشمت را بجرم بي وفايي ها
    دورنگي ها
    جدايي ها بروي صورتم بشكن
    مرو اي مهربان بي من كه من دور از تو تنهايم!
    ولي چشمان پر مهري دگر بر چهره ي مهتاب مانند نمي ماند.لباني گرم با شوري جنون انگيز نامت را نمي خواند.
    دگر آن سينه ي پر مهر آن سد سكندر نيست كه سر بر روي آن بگذاري و درد درون گويي
    تو مي آيي زمانيكه نگاه گرم من ديگر بروي تو نمي افتد
    هراسان
    هر كجا
    هر گوشه اي برق نگاهت را نمي پايد
    مبادا بر نگاه ديگري افتد.
    دو چشم من تو را ديگر نمي خواند
    محالست اينكه بتواني بر آن چشمان خوابيده دوباره رنگ عشق و آرزو ريزي
    نگاهت را بگرمي بر نگاه من بياويزي
    بلبهايم كلام شوق بنشاني.
    محالست اينكه بتواني دوباره قلب آرام مرا
    قلبي كه افتادست از كوبش بلرزاني/برنجاني
    محالست اينكه بتواني مرا ديگر بگرياني.
    تو مي آيي يقين دارم ولي افسوس آن پيكر كه چون نيلوفري افتاده بر خاكست دگر با شوق روي شانه هايت سر نمي آرد
    بديوار بلند پيكر گرمت نمي پيچد
    جدا از تكيه گاهش در پناه خاك مي ماند و در آغوش سرد گور مي پوسد و گيسوي سياهش حلقه حلقه بر سپيدي هاي آن زيبا لباس آخرينش
    نرم ميلغزد.
    جدا از دستهاي گرم و زيبا و نجيب تو...
    دگر آن دستها هرگز بر آن گيسو نمي لغزد
    پريشانش نمي سازد
    دلي آنجا نمي بازد.
    تو مي آيي يقين دارم.تو با عشق و محبت باز مي آيي ولي افسوس...
    آن گرما بجانم در نميگيرد
    بجسم سرد و خاموشم دگر هستي نمي بخشد.
    يقين دارم كه مي آيي.
    بيا اي آنكه نبض هستيم در دستهايت بود.دل ديوانه ام افتاده لرزان زير پايت بود.
    بيا اي آنكه رگهاي تنم با خون گرم خود تماما معبري بودند تا نقش ترا همچون گل سرخي بگلدان دل پاكيزه ي گرمم برويانند.
    يقين دارم كه مي ايي
    بيا
    تا آخرين دم هم قدمهاي تو بالاي سرم باشد.
    نگاهت غرق در اشك پشيماني بروي پيكرم باشد.دلت را جا گذاري شايد آنجا
    تا كه سنگ بسترم باشد!

 

نوشته شده در دو شنبه 13 ارديبهشت 1398برچسب:یقین,می آیی لبهایم,بسترم,ساعت 7:4 توسط Sozoleyt| |


Power By: LoxBlog.Com